دلنوشته نوجوان ویژه روز سرباز | آشناترین آشنایان
  • کد مطالب: ۱۷۴۴۶۱
  • /
  • ۰۵ مهر‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۵۶

دلنوشته نوجوان ویژه روز سرباز | آشناترین آشنایان

سال پیش همین روزها در یکی از روزهای خوب خدا، پس از اینکه کارگاه ادبی کوله‌پشتی به پایان رسید، به دیدار آشناترین آشنایان یعنی شهدای آرمیده در میدان شهدا رفتیم.

دیروز روز سرباز بود. سال پیش همین روزها در یکی از روزهای خوب خدا، پس از اینکه کارگاه ادبی کوله‌پشتی به پایان رسید، به دیدار آشناترین آشنایان یعنی شهدای آرمیده در میدان شهدا رفتیم.

آفتاب گرم‌تر از همیشه می‌تابید. گویا دلش می‌خواست این دیدار گرم‌ترین خاطره ما باشد. بچه‌ها مانند پروانه‌هایی بر گرد تندیسِ مزار شهدا چرخیدند.

سپهر پرسید این علامت سر مزار نشانه چیست؟ یکی گفت: از این طرف علامت عینک غواصی است. حتما این شهیدان مربوط به یک عملیات آبی در دوران دفاع مقدس هستند.

یکی دیگر از بچه‌ها گفت: به‌نظرم علامت بی‌نهایت است. دوست داشتیم هرچه زودتر به مکان اصلی مزار این شهدا که در طبقه اول پارکینگ میدان شهدا درست جلو شهرداری مرکز بود برسیم.

بچه‌ها دوان‌دوان شیبِ ملایم پارکینگ را دور زدند. پیش از مزار شهدای گمنام یک ایستگاه کوچک نگهبانی بود که به شیوه مناطق عملیاتی جنگی چند تابلوی «لبخند بزن رزمنده» و «راه قدس از کربلا می‌گذرد» چشم ما را به خود روشن کرد.

هوای آنجا خنک‌تر از هوای بیرون بود. نشستیم و به رسم ادب سلام گفتیم. ما با قلبمان می‌دیدیم که آن چند برادر شهیدمان که کوچک‌ترینشان ۱۶ ساله بود به ما خوشامد می‌گفتند.

بی‌آنکه نامشان را بدانیم با این آشناترین آشنایان صحبت کردیم. روی مزارشان نوشته بودند که محل شهادتشان فاو، شلمچه بوده است.

بی‌دلیل نبود که برای تندیس مزارشان در عرصه میدان شهدا بر بالای یک سرو یک تندیس گنبدمانند یا به قول زهرا علامت بی‌نهایت طراحی کرده بودند.

آن‌طرف‌تر چند بسیجی را دیدیم که داشتند سن را برای برگزاری مراسمی آماده می‌کردند. قرار شد هر کس برای یکی از این شهدا شعری بنویسد.

با هم این دلنوشته‌ها را می‌خوانیم:

جاودانه‌ترین

من آمدم که بگویم تو شاعرانه‌ترینی
و در تمام جهانم تو عاشقانه‌ترینی
من آمدم که بگویم
در آستانه‌ی حضرت
و پیش چشم ملائک تو جاودانه‌ترینی

زهرا نسیم طوسی، پانزده‌ساله

 

برادر

من آمدم که بگویم تو ای شهید گمنام
تو ای دلاور ایران
مادرت کیست که نمی‌داند تو آمدی به خراسان
به باد بگو که خبر برساند
به ابر بگو که ببارد اسمت را
به او خبر بدهی خوش حال خواهد شد حتی درون خواب
به خانه‌ات آمدم که چه زیبا بود
تو از شلمچه آمده بودی با مَد
چون ماه، ماه بدر
من آمدم که بگویم سلام برادر
منم برادر کوچک تو
دیگر تو گمنام نیستی
تو برادر منی

محسن رستم‌زاده، ‌یازده‌ساله

 

ماه خفته

آمده‌ام بگویم ای ماه خفته در آب
ای مرد آسمانی
فانوس‌دار مهتاب
آوازه‌ات بلند است
پیچیده در دل باد
دل داده‌ای به نوری
در راه پرچم و خاک
آمده‌ام بگویم
ای شیر خفته در خاک
پرچم بر آسمان است
مواج در دل باد
آمده‌ام بگویم ای با وفا به میهن
راهت ادامه دارد
با پای کوچک من

سپهر عبدی، ۱۰ ساله

 

تو قهرمان منی

من آمدم که بگویم
تو قهرمان منی
تو چون دریای خروشان
از گل سرخی
تو پاک و معطر
بگو عزیز بهشتی‌ام
که نام و نشانت چیست
خبر بده به پدر و مادر
که چشم انتظاری
سخت است
خداکند که
اسم تو پیدا شود روزی
سرباز یا سردار
تو هرچه که باشی
تو قهرمان منی

مهدی رستم‌زاده، ‌یازده‌ساله ‌

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.